تجربیات ازدواج موقت
: خدایا غلط کردم مرا ببخش . . .
من بچه روستا هستم
.
در دوران دانشجویی
خیلی دختران مردم را اغفال می کردم و به اصطلاح مخ شان را می زدم .
یک روز خانمی به من پیشنهاد عقد موقت را داد ولی من به او خیانت کردم .
در منزل برادرم
که در شهر زندگی می کرد و با همسرش 10 روز به مشهد رفته بودند قرار گذاشتیم .
قبلا دو تا از رفیقهایم
را دعوت کرده و به آنها گفته بودم شما پشت پرده مخفی شوید وقتی که من خانم را آوردم
شما فیلم بگیرید و بعد با اشاره من داخل شوید و بگویید اگر با من راه نیایی فیلمتان را پخش میکنیم .
طبق نقشه من او
را آوردم او خودش صیغه را خواند و من قبلت گفتم او مهریه را 14 صلوات قرار داد .
طبق نقشه من سرفه ای زدم آن دو نفر آمدند و گفتند
اگر خودت را در اختیار ما نگذاری ما فیلم داریم و آبرویت را می بریم .
آن زن گفت من گناهی
نکرده ام من خودم را صیغه کرده ام و این کار
را برای رضای خدا انجام داده ام . دیگر اینکه خداوند هم از ما فیلم گرفته ، من به هیچ
وجه حاضر نیستم خودم را دراختیار این افراد
پست قرار دهم . طبق عهدی که بستم تا دو ساعت دیگر در صیغه تو هستم .
گفتم من سهمم را
را به آنها می دهم .
آن زن چنان سیلی تو گوشم زد که پرده گوشم پاره شد
. گفت بی غیرت تو داری ناموست را می فروشی .
آن دو نفر گفتند
ما فیلمت را پخش می کنیم . او در جوابشان گفتم من هرچه فکر میکنم خلافی نکرده ام و
من این عمل را برای رضای خدا انجام داده ام و خدا هم وکیل من است او اجازه نمی دهد شما موفق شوید و اینکار را بکنید . ولی تو یادت باشد روزی را خواهی
دید که ناموست در مقابل در چشمان خودت و توسط دوستانت مورد تجاوز می گیرد .
او قبول نکرد .
آن دو نفر رفتند اماوقتی میخواستند از داخل کوچه وارد خیابان اصلی بشوند متوجه نشدند
و با ماشین پاترول تصادف کرده و درجا کشته می شوند .
هنوز نیم ساعت از
وقتش مانده بود من خودم مدت را بخشیدم و قتی که بیرون رفتیم دیدم که مردم سرخیابان
جمع هستند وجنازه آن دونفر گوشه خیابان افتاده
است . او به من گفت این دونفر را دیدی خدا
چطور به سزایشان رساند یادت باشد تا تو هم
سزای عملت را خواهی دید.
این قضیه گذشت تا اینکه بعد از 4سال در اردیبهشت
ماه برای کارکردن به تهران رفتیم .
ما 6 نفر از بچه
های یک روستا و دوست بودیم . بچه ها بعد از
ده روز کارکردن به صاحب کار گفتند اگر بتوانی شما خانمی را بیاوری که یک شب خوش باشیم ، ما یک هفته دیگر هم اینجا کار میکنیم
و گرنه فردا صبح میرویم.
او گفت من یک دختر
دانشجو سراغ دارم به شرطی که شما قول بدهید اینجا باشید و کارم را تمام کنید .بچه
ها قبول کردند .
گفت من فردا شب
سه کیلو گوشت میخرم . به من گفت شما که آشپزیت خوبه بپز و بیار باهم بخوریم .
فردا شب من در اتاق
دیگر آشپزی می کردم به من گفت هر وقت غذا را
آماده کردی بیاور .
جایی که من آشپزی
میکردم تا اتاق حدود 300 متر فاصله داشت .
صاحب کار به آشپزخانه
آمد و گفت من خانم را آوردم شما هم آشپزیت تمام شد بیا .
دو ساعتی طول کشید
من غذاها را برداشتیم با صاحب کار آمدم کنار
اتاق بچه ها .
وقتی داخل شدم صحنه
ای را دیدم که دستهایم شل شد و پایم دیگر طاقت راه رفتن را نداشت .
دیدم که آن خانم
خواهر خودم است که در آن شهر دانشجو بود .
دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد و این خواری را نبینم .
یاد نفرین و
حرف آن خانم صیغه ای افتادم .
از آن روز به بعد
خرد شدم . بعد از چند سال نتوانستم لکه ننگی که بر دامنم گذاشتم پاک کنم میخواهم بگویم من غلط کردم . شما را به خدا دنبال
ناموس مردم نروید اگر بروید در همین دنیا به ناموستان تجاوز می کنند . من تجربه خود
را برای شما بیان کردم تا شاید کسی مثل من دچار چنین سرنوشت شومی نگردد .
( برگرفته شده از )
توجه
:
ü
خواهشمندیم حتماً پست اول
این وبلاگ را نیز به طور کامل مطالعه نمائید .
ü کپی و انتشار این
پست بدون درج منبع و لینک و همچنین کم و زیاد کردن آن شرعاً حرام می باشد .
ü برای ارسال سرگذشت و
یا نظر خود از قسمت ارسال نظر یا تماس با من اقدام کنید .
فهرست سرگذشتها
و تجربیات