حامله شدن یک دانشجو با صیغه موقت و مرگ همسرش
حامله شدن یک دانشجو با صیغه موقت و مرگ همسرش
از روستا برای تحصیل
به شهر آمدم و در دانشگاه درس می خواندم . چون چادری و محجبه بودم ، همکلاسی
هایم مرا مسخره می کردند . با پسری آشنا شدم که با ایمان بود . به من وعده ازدواج
داد. چون پدرم مرده بود با او صیغه محرمیت را خواندیم. وضع مالیش خوب بود یک خانه ۶۰
متری کرایه کرده بودیم . مدتی گذشت بار دار شدم به همسرم موضوع را گفتم . قرار شد
به کسی چیزی نگوییم . ماه نهم را سپری می کردم که شوهرم بر اثر تصادف فوت کرد .
گرچه محرم بودیم ولی در هیچ محضر رسمی صیغه را ثبت نکرده بودیم و شاهدی هم نداشتیم.
دنیا روی سرم خراب شد .
آن روز
نماز استغاثه به حضرت زهرا (سلام الله علیها) را خواندم و خواستم که بی بی مرا کمک
نماید . یک روز به نوبت زایمانم بود ، بسیار گریه کردم و به خدا گفتم خدایا خودت
صیغه را حلال کردی من به خاطر ترک گناه و به امید ثواب تن به این کار دادم از همه
کس بریدم و تنها حامی ام را گرفتی .
غیر از
تو کسی را ندارم تو به من آرامش بده و ذلیلم نکن . تا عمر دارم هر روز ۱۰۰ صلوات به بی
بی هدیه می کنم .
در این هنگام دیدم مادر و دختری با لباس مشکی آمدند و مرا در آغوش گرفتند و گریه می کردند . قربون عروس گلم و ….
خواهرش گریه کرد و گفت شب گذشته خواب برادرم را دیدم . گفت خواهرم زن و بچه ام را تنها نگذار . گفتم مگر داماد شدی .گفت بله من یک بچه دختر دارم که دو روز دیگر متولد می شود اسمش را فاطمه بگذارید .
شما را معرفی کرد و این آدرس به من داد و وقتی داخل اتاق قاب عکس من و برادرش را دید و
لباسها و دیگر مدارک را دید ، حقیقت برایشان معلوم گردید . خواهرش پرستارم شد و گفت
بعد از تولد بچه ، او را به خانه پدر می آوریم.
پدر
شوهرم یک گوسفند جلوی ما ذبح
کرد و مرا بوسید و گفت تو مثل دختر مایی . مرا تحویل می گرفتند و بچه را نوازش می کردند
. بعد از تمام شدن عده پدر شوهرم به اتاقم آمد و گفت دخترم اگر دلت خواست همیشه
اینجا باشید و بچه را بزرگ کنی ، تمام مخارج تو را میدهم و ارثی که به پسرم می
بایستی می دادم به فرزندش می دهم . اگر
هم در خانه پدرتان راحت تر هستی باز من خرجی و سهم شما را می دهم . من با پسر
کوچکم صحبت کردم و او قبول کرده اگر تو قبول کنی تو را به عقد او در بیاورم. گفتم اجازه من دست شماست . من
پدری ندارم و شما پدر مایی . عاقد را به خانه آورد و عقد دائم بست .
بعد از
یک هفته یک خانه با جهیزیه کامل برایمان خرید و از این ازدواج خدا پسری داد که اسم
همسر اولم را بر او گذاشتیم .
پدر
شوهرم کارخانه دار می باشد ایشان دو پسر و یک دختر دارد که در حوزه درس می خوانند.
وقتی برادر و مادرم به همراه ما به منزلمان آمدند و با این خانواده آشنا
شدند ، برادرم با خواهرشوهرم ازدواج کرد . الان شوهرم مدیر و برادرم حسابدار
کارخانه است . بدانید توکل به خدا و توسل به حضرت
زهرا(سلام الله علیها) یک زن بی پناه را چه طور عزیز کرده است . محبت به بی بی
تنها رمز موفقیتم بود . من از خدا نا امید نشدم که خودکشی بکنم و باز هم از خدا
کمک گرفتم .
توجه :
ü خواهشمندیم حتماً پست اول این وبلاگ را نیز به طور کامل مطالعه نمائید .
ü کپی و انتشار این پست بدون درج منبع و لینک و همچنین کم و زیاد کردن آن شرعاً حرام می باشد .
ü برای ارسال سرگذشت و یا نظر خود از قسمت ارسال نظر یا تماس با من اقدام کنید .
" تجربیات تلخ و شیرین شما از ازدواج موقت "
سرگذشت های تلخ و شیرین خودتان از ازدواج موقت را برای ما ارسال کنید
negaar.blog.ir