خوشبختی یک دختر کارگر با توسل
خوشبختی یک دختر کارگر با توسل
پدرم رفتگر شهرداری بود در یکی از محله های پایین شهر و در یک خانه کلنگی با مستاجری زندگی می کردیم . من تنها فرزندشان بودم و یادم هست در ماه رمضان ، سحر نان با رب گوجه فرنگی می خوردیم و روزه می گرفتیم . باور کنید شاید ما در طول سال ۲ کیلوگرم گوشت هم مصرف نمی کردیم . چون پدرم بیمار بود بیشترین پول ما خرج داروهای پدر می شد .
تنها غذای ما در هر وعده فقط نان بود . گاهی از غذاهایی که مردم در سلطل اشغال می ریختند مصرف می کردیم . تا اینکه دولت یارانه را داد و ما توانستیم حداقل نان و ماستی مصرف کنیم. اما ناگهان خانه استیجاری کلنگی خراب شد مجیور شدیم یارانه را هم در اضافه کرایه خانه خرج نمایم . من شبها در نماز شب از خدا می خواستم که عاقبت به خیر بشوم و نماز استغاثه را هر شب می خواندم . هر پنجشنبه و جمعه با خط واحد به زیارتگاهی می آمدیم و لااقل با خیراتی مردم و صبحانه دعای ندبه ، هفته ای یک وعده غذا می خوردیم . یادم هست در یک شب جمعه توسلی به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشتم . گفتم می شود یک مرتبه زیارت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) نصیبم شود . شخصی که با همسرش در حرم بودند بعد از نماز صبح به ما گفتند بیایید با هم به شهر مقدس قم برویم . گفتم با کدام پول ؟
گفت شما میهمان ما باشید. ایشان من و پدر و مادرم را به قم و جمکران برد . نهار و شام به ما داد و در برگشت ما را خانه مان آوردند . آمدند یک ساعت در خانه ما نشستند وقتی دیدند که ما یک یخچال هم نداریم و حتی یک چایی برای پذیرایی در منزل نداریم ، به ما گفت شما نمی خواهد حرم بیایید . من خودم هر هفته به دنبال شما می آیم دنبال شما . ایشان جانباز بود و بچه دار نمی شد .
هفته بعد ایشان یک خانه ۷۰ متری با وسایلش در جنوب شهر خرید و ما را به آن خانه برد و گفت این خانه با وسایلش مال شما باشد ، پول اجاره خانه را خرج زندگیتان کنید . مدتی بعد پدرم به رحمت خدا رفت و ایشان تمام مخارج دفن و کفن پدرم را داد . همسر ایشان نیز مدتی بعد سکته کردند و از دنیا رفتند و نزدیک قبر پدرم او را به خاک سپرند . آن مرد دیگر دنبال ما نمی آمد و فقط سر مزار او را می دیدیم .
یک روز خیراتی را به من داد تا تقسیم کنم . ایشان با مادرم صحبت کردند و گفتند من تا بحال به خانه شما می آمدم چون همسرم زنده بود و الان نمی توانم بیایم زیرا خوبیت نداره . من فرزندی ندارم اگر شما حاضر باشی باهم زندگی کنم من صیغه محرمیت را بخوانم و دخترت تو فرزند من هم باشد .
مادرم سکوت کرد آن شب با دسته گل و شیرینی به خانه ما آمد و خودش صیغه موقت خواند و روز شنبه با مادرم را عقد دائم بستند و بعد ده روز رفتیم مشهد مقدس و بعد از بازگشت به خانه خودش رفتیم . با یکی از بچه های هیئتی ازدواج کردم . شوهرم در کارگاه همسر مادرم حسابدار شد و ایشان یک خودرو به من هدیه داد .
من آن ماشین را فروختم و یک ماشین ارزان تر گرفتم و مابقی اش را خرج افراد مستند فامیل کردم . خانه ای هم که ایشان قبلاً برای ما خریده بود به یک خانواده یتیم دادم . من یک بچه رفتگر هستم ، با شوهرم صحبت کردم بیش از نیازمان را به مستمندان بدهیم زیرا خدا بزرگ است.
من و هم شوهرم جز خادمین افتخاری حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) و مسجد جمکرانیم و فرزندی دارم به نام مهدی .
بدانید اگر توکل به خدا و توسل به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشته باشیم هیچ وقت محتاج هیچ کس نمی شویم .
توجه :
ü خواهشمندیم حتماً پست اول این وبلاگ را نیز به طور کامل مطالعه نمائید .
ü کپی و انتشار این پست بدون درج منبع و لینک و همچنین کم و زیاد کردن آن شرعاً حرام می باشد .
ü برای ارسال سرگذشت و یا نظر خود از قسمت ارسال نظر یا تماس با من اقدام کنید .
" تجربیات تلخ و شیرین شما از ازدواج موقت "
سرگذشت های تلخ و شیرین خودتان از ازدواج موقت را برای ما ارسال کنید
negaar.blog.ir