با او زندگی خوبی را دارم
با او زندگی خوبی را دارم
زمانی که حامله بودم ، شوهرم را از دست دادم .
مدتی بعد فرزندم به دنیا آمد . پسر خواهر شوهرم به منزلمان می آمد و با پسرم بازی می کرد و او را خیلی دوست داشت . او شانزده ساله بود .
یک سال بعد از تولد فرزندم یک شب وقتی به خانه من آمد مادر و پدرم نبودند ، من هم خیلی از غریزه جنسی رنج می بردم . به او پیشنهاد عقد موقت دادم او اول می ترسید .
گفتم کسی غیر از خدا و خودمان خبر دار نیست . او راضی شد و من خطبه را خواندم . تا این که یک سال بعد به خانواده شان فشار آورد که من زن دایی را می خواهم .
گرچه اول مخالف بودند ولی با اصرار او موافقت کردند . او درس می خواند و در خانه ما زندگی می کرد ، از آنجایی که من پرستار بودم او دغدغه مخارج زندگی را نداشت با خیال راحت درس و دانشگاه و خدمتش را تمام کرد و بعد مدتی در شرکت ساختمانی شروع به کار کرد . او مدت را بخشید و رسما مرا به عقد دائم خویش درآورد او 5 سال از من کوچکتر است زیرا من 15 ساله بودم که عروس شدم . از آنجایی که در عقد موقت از حاملگی جلوگیری می کردم امکان فرزند دار شدن را ندارم . با او زندگی خوبی را دارم .
یک سال پیش برادرم به رحمت خدا رفت . من شش ماه هست که زن او را به عنوان همسر دوم و هویم انتخاب کردم او دختر خاله من است . فعلا او حامله است و ما هیچ مشکلی نداریم .
توجه :
ü خواهشمندیم حتماً پست اول این وبلاگ را نیز به طور کامل مطالعه نمائید .
ü کپی و انتشار این پست بدون درج منبع و لینک و همچنین کم و زیاد کردن آن شرعاً حرام می باشد .
ü برای ارسال سرگذشت و یا نظر خود از قسمت ارسال نظر یا تماس با من اقدام کنید .
" تجربیات تلخ و شیرین شما از ازدواج موقت "
سرگذشت های تلخ و شیرین خودتان از ازدواج موقت را برای ما ارسال کنید
negaar.blog.ir