خیال مادربزرگم راحت شد
خیال مادربزرگم راحت شد
تازه به سن بلوغ رسیده بودم .
در خانه مادر بزرگم ، زن دایی من زندگی می کرد . بعد از مرگ دایی ام زن دائی با پسر کوچکش از آنجایی که تنها بودند به منزل مادر بزرگم آمده بودند .
از آنجایی که من نوه بزرگ مادربزرگم بودم خیلی مرا دوست می داشتند . من بیشتر خانه مادر بزرگ مادریم بودم .
من با عقد موقت آشنایی نداشتم یک روز کسی در خانه نبود و فرزندش خواب بود زن دایی در مورد صیغه با من صحبت کرد و با هم ازدواج موقت کردیم .
تا اینکه پس از مدتی زن دایی ام حامله شد . من ماجرا را به مادر بزرگم گفتم . اتفاقا مادر بزرگم خوشحال شد و گفت این کار شما باعث میشه من بعد از مرگ دیگر غصه بی سرپرستی عروسم را نخورم .
با اینکه زن دایی من 6 سال بزرگتر از من است ما هیچ مشکلی در زندگی نداریم . خدا را شکر می کنم که از دورانی که به سن بلوغ رسیدم ، حتی فکر گناه را در سر نداشته ام . شکر خدا من 3 تا دختر دارم .
توجه :
ü خواهشمندیم حتماً پست اول این وبلاگ را نیز به طور کامل مطالعه نمائید .
ü کپی و انتشار این پست بدون درج منبع و لینک و همچنین کم و زیاد کردن آن شرعاً حرام می باشد .
ü برای ارسال سرگذشت و یا نظر خود از قسمت ارسال نظر یا تماس با من اقدام کنید .
" تجربیات تلخ و شیرین شما از ازدواج موقت "
سرگذشت های تلخ و شیرین خودتان از ازدواج موقت را برای ما ارسال کنید
negaar.blog.ir