هر دو از خدا غافل شده بودیم
هر دو از خدا غافل شده بودیم
سلام
من پدرم فوت کرده بود و با مادرم زندگی می کردیم .
با دختر همسایه مان دوست بودیم . هر دو دانشجو بودیم و در شهر منزل شخصی گرفته بودیم. و از طریق ماهواره هر دو از خدا غافل شده بودیم . دیگر مقید به نماز و طاعت نبودیم . شبی آرایش کرده در خیابانها پرسه می زدیم . ماشینی کنار ما توقف کرد و راننده اش به ما گفت شبی بفرمایید منزل ما . برای اولین بار با هم سوار شدیم و رفتیم منزلش . او تنها بود گفت هرچه می خواهید بخورید من بروم برایتان شام بیاورم .
خودمان را به خوردن تنقلات مشغول کردیم . تا دور خودمان را نگاه کردیم دیدیم 13 نفر شدند . آنها شروع به تریاک کشیدن کردند . به دوستم گفتم بیا فرار کنیم او قبول نکرد . گفت مگر ندیدی چه لذتی در ماهواره داشت . من به بهانه ای فرار کردم . و آن شب دیگر خانه نرفتم و به خانه خاله ام در شهر رفتم .
آن شب خاله و شوهرش به رفته بودند . به پسر خاله ام گفتم چون امشب تنها بودم آمدم خانه شما . و بعد از مدتی شروع به نماز خواندن کردم . و از خدا خواستم مرا نجات دهد .
پسر خاله ام در رشته الهیات درس می خواند . به او گفتم یکی از دوستانم سوالی کرده که از شما بپرسم . گفت بپرس .
گفتم شخصی بوسیله ماهواره با خدا قهر کرده ، اگر برگردد و توبه کند ، آیا خدا دست او را می گیرد .
گفت بله خدا مهربان است . صحبت از دین و دیانت به میان آمد . گفتم خدا را چقدر دوست دارید ؟ آیا حاضرید به خاطر او دست کسی را بگیرید ؟ و بعد گفتم من دختری هستم که غریزه جنسی مرا اذیت می کند می ترسم به حرام بیافتم ، آیا راهی هست که زودتر به مقصد برسم و گناه نکنم ؟
ایشان گفت از آنجایی که شما پدر و پدر بزرگت مرده و عمو و جد پدری ندارید می توانید با اجازه خودتان صیغه بشوید . اگر پدر و جد پدری داشتی و چون دختر هستی این کار صورت نمی گرفت .
آن پسر خاله قرآنی را آورد و گفت به این قرآن از این راز به کسی چیزی نگو . بیا صیغه من شو ، هر دو درسمان را می خوانیم و بعد از اتمام درس و خدمت سربازیم با هم ازدواج می کنیم . همان شب به عقد موقت یک ساله ایشان در آمدم و خطبه جاری شد . گفتم من در اتاقی که زندگی می کنم که دختران دیگر ماهواره دارند . دیگر نمی توانم درس بخوانم . گفت فعلا درس را تعطیل کن . سال آینده برای تحصیل در حوزه علمیه امتحان بده اگر قبول شدی برو حوزه .
یک ماه بعد او رسما به خواستگاریم آمد و مرا عقد دائم کرد . به هرحال با خواندن کتابهای دینی امتحان دادم و به حوزه آمدم . پس از مدتی همسرم استاد حوزه و من مربی قرآن شدم و یک فرزند صالح داریم. آن رفیقم که شب آنجا مانده بود به راه فساد کشیده شد و معتاد شده و من اطلاعی از او ندارم .
توجه :
ü خواهشمندیم حتماً پست اول این وبلاگ را نیز به طور کامل مطالعه نمائید .
ü کپی و انتشار این پست بدون درج منبع و لینک و همچنین کم و زیاد کردن آن شرعاً حرام می باشد .
ü برای ارسال سرگذشت و یا نظر خود از قسمت ارسال نظر یا تماس با من اقدام کنید .
" تجربیات تلخ و شیرین شما از ازدواج موقت "
سرگذشت های تلخ و شیرین خودتان از ازدواج موقت را برای ما ارسال کنید
negaar.blog.ir